دونه انار
...ناردانا صفحه یادداشت های دوست داشتنی منه
 

 

 
Saturday, November 25, 2006
اگر عمر دوباره داشتم...


در روزهايي كه نمي دانم چرا مثل هميشه ذهنم در جستجوي فلسفه زندگي، وجدان و اخلاقيات مي گردد و باز مانند قبل بي هيچ دليل قانع كننده اي براي اين همه سوال، زندگي همچنان مي گذرد و ادامه مي يابد، خواندن و توجه به چنين مطالبي باعث مي شود كمي (البته فقط كمي) زندگي را آسان تر بگيرم و در ذهن خسته ام فلسفه اي سخت برايش نجويم و زندگي كنم... راستي زندگي يعني چه؟...

دان هرالد (Don Harold) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد. بخوانيد:

«البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.»

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوه هاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم.

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: «شادى از خرد عاقل تر است.»

اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم.


Friday, July 28, 2006
نيمه سفر كرده!

منتظرم ...
در پس پرده پلكهايم كه پنهان مي شوم،
اول ستاره اي از آنسوي سياهي سبز مي شود،
بعد دست ترانه اي آستين سكوتم را مي كشد،
بعد نامي برايش انتخاب مي كنم و
بعد،
رگبار بي امان...
مي خواستم جور ِ ديگري برايت بنويسم!
مي خواستم طوري بنويسم كه برگردي!
بايد قانون قديمي قلبها را ناديده گرفت!
بايد دهان هر كسي را كه گفت: « دوري و دوستي» گِل گرفت!
بايد به كودكان دبستان ستاره گفت:جواب يك و يك هميشه دو نمي شود!
آه!
معناي يكي شدن
نيمه سفر كرده!
آخر چرا پيدايم نمي كني؟


Friday, April 14, 2006


پيش از آن كه آخرين نفس را برآرم
پيش از آن كه پرده فرو افتد
پيش از پژمردن آخرين گل
برآنم كه زندگي كنم
برآنم كه عشق بورزم
برآنم كه باشم!
در اين جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از كينه
نزد كساني كه نيازمند من اند
نزد كساني كه نيازمند ايشانم
كساني كه ستايش انگيزند
تا دريابم
شگفتي كنم
كه ام‌؟
كه مي توانم باشم؟
كه مي خواهم باشم؟
تا روزها بي ثمر نماند
ساعت ها جان يابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامي كه مي خندم
هنگامي كه مي گريم
هنگامي كه لب فرو مي بندم
در سفرم به سوي تو
به سوي خود
به سوي خدا
كه راهي است ناشناخته
پر خار
نا هموار
راهي كه در آن گام مي گذارم
كه قدم نهاده ام
و سر بازگشت ندارم.....


Saturday, June 26, 2004
آرمان

16ساله بودم که خیلی اتفاقی این شعر رو که مادرم در اوج جوانی و آرمانگرایی و در بحبوحه ترویج شعرهای حماسی و مبارزه طلبانه شنیده بود و تاثیر عمیقی روش گذاشته بود، اون هم در اون سن و سال من، با اون شیطنت ها و سرگرمی های خاص همه بچه ها در اون سن، برام خوند. و هنوز یادمه که این شعر با اون لحن حماسی که مادرم برام بازخوانی کرد و تاثیری که مفهوم و لحنش روم گذاشت هنوز که هنوزه با همون تازگی توی گوشم طنین اندازه و آرمان زندگیم شده به طوریکه هروقت بخوام برای دوستام آرمان و هدفم رو بگم، ناخودآگاه براشون می خونم:

طي شد اين عمر داني به چه سان؟
پوچ و بس تند،چنان باد دمان
همه تقصير من است اين،كه خود مي دانم
كه نكردم فكري،كه تامل ننمودم روزي،ساعتي يا آني
كه چه سان مي گذرد عمر گران؟
كودكي رفت به بازي به فراغت به نشاط
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات
همه گفتند كنون تا بچه است بگذاريد بخندد شادان
كه پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست، بايدش ناليدن
من نپرسيدم هيچ كه پس از اين زچه رو نتوان خنديدن؟
هيچ كس نيز نگفت زندگي چيست؟
چرا مي آييم؟
بعد از اين چند صباح به كجا بايد رفت؟
با كدامين توشه به سفر بايد رفت؟
من نپرسيدم هيچ ،هيچ كس نيز نگفت
نوجواني سپري گشت به بازي به فراغت به نشاط
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات
بعد از آن باز نفهميدم من كه چه سان عمر گذشت؟
ليك گفتند همه كه جوانست هنوز، بگذاريد جواني بكند
بهره از عمر برد، كامروايي بكند
بگذاريد كه خوش باشد و مست
بعد از اين بازاو را عمري هست
يكنفر بانگ برآورد كه او از هم اكنون بايد فكر آينده كند
ديگري آوا داد ،كه چو فردا بشود فكر فردا بكند
سومي گفت ،همانگونه كه ديروزش رفت،بگذرد امروزش همچنين فردايش
با همه اين احوال ، من مپرسيدم هيچ كه چه سان دي بگذشت
آن همه قدرت و نيروي عظيم ،به چه ره مصرف گشت؟
نه تفكر، نه تعمق و نه انديشه دمي
عمر بگذشت به بي حاصلي و مسخرگي
چه تواني كه زكف دادم مفت!
من نپرسیدم و كس نيز مرا هيچ نگفت
قدرت عهد شباب ،مي توانست مرا تا به خدا پيش برد
ليك بيهوده تلف گشت جواني
!!هيهات
آن كساني كه نمي دانستند زندگي يعني چه؟
رهنمايم بودند
عمرشان طي شد بيهوده و بي ارزش و كار و مرا مي گفتند كه چو آنها باشم
که چو آنها دائم فكر خوردن باشم فكر گشتن باشم
فكر تامين معاش، فكر ثروت باشم
فكر يك زندگي بي جنجال،فكر همسر باشم
كس مرا هيچ نگفت
زندگي ثروت نيست ، زندگي داشتن همسر نيست
زندگاني كردن فكر خود بودن و غافل زجهان بودن نيست
من نفهميدم و كس نيز مرا هيچ نگفت و صد افسوس كه چو عمر گذشت معني اش فهميدم
حال مي پندارم،هدف از زيستن اين است رفيق
من شدم خلق، كه با عزمي جزم پاي از بند هواها گسلم پاي در راه حقايق بنهم
با دلي آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و كينه و بخل
مملو از عشق و جوانمردي و زهد
در ره كشف حقايق كوشم
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم
راه حق پويم و حق جويم و بس حق گويم
آنچه آموخته ام بر دگران نيز نكو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خويش
ره نمايم به همه، گر چه سراپا سوزم
من شدم خلق كه مثمر باشم
نه چنين زايد و بي جوش و خموش
عمر بر باد وبه حسرت خاموش
اي صد افسوس كه
چون عمر گذشت…..معني اش فهميدم
حال می فهمم این سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل، نوجوانی غافل، وقت پیری کاهل
به زبانی دیگر
کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت....


Friday, June 18, 2004
برای تو که خیلی دوستت دارم...

امروز علی رغم خوبی ها و با هم بودنها (اون هم روز آخرش)، باز هم برایم از آن روزهایی بود که نمی دونم چرا همیشه برای من اینقدر زود می رسه....نمی دونم این چه رسمیه که همیشه مجبور می شم از اونهایی که خیلی دوستشون دارم، خیلی زود جدا شم...
مروز هم تا آخرین لحظه که با هم بودیم فکر نکردم این آخرین با هم بودن است....
مثل همه روزهای خوب که خیلی سرحالم، امروز هم بعد از اینکه به خونه رسیدم طبق عادت همیشگی سرم رو با کارهای مورد علاقه ام گرم کردم. اما باور کن ته دلم یه جوری بود...اینکه چرا تا آخر راه رو با تو نیومدم ته دلم رو قلقلک می داد. (نمی دونم می فهمی چی می گم یا نه؟) راستش اون موقع فکر نمی کردم که ممکنه بار آخر باشه که اون راه رو با هم می ریم....
این فکر تا همین ساعتی پیش هم که هدیه ات رو باز کردم توی ذهنم می چرخید. راستش رو بخوای می دونستم که کتابه، کنجکاویم فقط برای دانستن این بود که کتابت چیه و توش چی نوشتی!
نمی دونم می تونی خودت رو جای من بگذاری که چه حالی شدم وقتی جملاتت رو حوندم... یاد این چند روز آخر افتادم که چقدر ته چشمات غمگین بود... اما بی وفا حتی یک کلمه هم به من نگفتی... جات خالی که من با نوشته ات تا حالا دارم پرواز می کنم. تو تمام خاطرات با هم بودن که برای من مثل یک چشم بر هم گذاشتن بود. راستی تنبیه تو هم این که من نتونستم برات چیزی بنویسم که تو هم لااقل در این چند ساعتی که تو راه هستی، مثل من بتونی پرواز کنی....
البته تو که الان می رسی اونجا که همیشه دلت اونجا بود، ولی من می مونم و تمام خاطراتمون و تمام جاهایی که با تو، در کنار تو اونجا بودم.... می تونی فکر کنی چقدر برام سخته؟؟؟
دلتنگیم رو با قسمتی از متنی که خودت برام نوشتی تموم می کنم:
"... اون روزها خیلی سرحال بودم، همه چیز بر وفق مراد بود. حالا غمگینم. جالا که این کتاب رو به تو هدیه می دم، غمگینم. مثل همیشه نپرس از چی و از کی. مثل همیشه غم غریبی هست. حالا تو یه آخرین دیگه هستم...."
اما دوست خوبم "تو" همیشه برای من "اولین" می مانی....
(راستی سه شنبه رو هیچ وقت فراموش نمی کنم!!)




سلامی دوباره


باز هم بعد از این مدت چون مراسم سالگرد دکتر شریعتی بود، دوست داشتم دوباره نوشتن رو به یاد او آغاز کنم....

در آغاز، هیچ نبود
کلمه بود
و آن کلمه خدا بود
و کلمه، بی زبانی که بخواندش
و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و با او عدم
و عدم گوش نداشت
حرف هایی هست برای "گفتن"
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
حرف هایی هست برای "نگفتن"
حرفهایی هست که هرگز سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آرند
حرفهای شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند
و سرمایه ماورایی هرکس
به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد
حرفهای بی تاب و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی قرار آتشند
کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند...
اینها هماره در جستجوی "مخاطب" خویشند
اگر یافتند، یافته می شوند.....
و در صمیم "وجدان" او آرام می گیرند
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند....




Saturday, December 20, 2003

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم، که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
بدینسان بشکتد دائم سکوت مرگبارم را
...وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

شاید آنچه را که خواندید، یکی از اصلی ترین انگیزه های من برای نوشتن این وبلاگ باشد. جایی که می توانم دلتنگی هایم را آن گونه که دوست دارم بنویسم
هر چند که آن آغاز گر این راه بود... اما مسلما برای ادامه راه، به همفکری و کمک شما دوستان عزیزم نیاز دارم....
با من همراه باشید
سارا


 

Copyright © 2006      Design: Noqte.com