دونه انار
...ناردانا صفحه یادداشت های دوست داشتنی منه
 

 

 
Saturday, June 26, 2004
آرمان

16ساله بودم که خیلی اتفاقی این شعر رو که مادرم در اوج جوانی و آرمانگرایی و در بحبوحه ترویج شعرهای حماسی و مبارزه طلبانه شنیده بود و تاثیر عمیقی روش گذاشته بود، اون هم در اون سن و سال من، با اون شیطنت ها و سرگرمی های خاص همه بچه ها در اون سن، برام خوند. و هنوز یادمه که این شعر با اون لحن حماسی که مادرم برام بازخوانی کرد و تاثیری که مفهوم و لحنش روم گذاشت هنوز که هنوزه با همون تازگی توی گوشم طنین اندازه و آرمان زندگیم شده به طوریکه هروقت بخوام برای دوستام آرمان و هدفم رو بگم، ناخودآگاه براشون می خونم:

طي شد اين عمر داني به چه سان؟
پوچ و بس تند،چنان باد دمان
همه تقصير من است اين،كه خود مي دانم
كه نكردم فكري،كه تامل ننمودم روزي،ساعتي يا آني
كه چه سان مي گذرد عمر گران؟
كودكي رفت به بازي به فراغت به نشاط
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات
همه گفتند كنون تا بچه است بگذاريد بخندد شادان
كه پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست، بايدش ناليدن
من نپرسيدم هيچ كه پس از اين زچه رو نتوان خنديدن؟
هيچ كس نيز نگفت زندگي چيست؟
چرا مي آييم؟
بعد از اين چند صباح به كجا بايد رفت؟
با كدامين توشه به سفر بايد رفت؟
من نپرسيدم هيچ ،هيچ كس نيز نگفت
نوجواني سپري گشت به بازي به فراغت به نشاط
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات
بعد از آن باز نفهميدم من كه چه سان عمر گذشت؟
ليك گفتند همه كه جوانست هنوز، بگذاريد جواني بكند
بهره از عمر برد، كامروايي بكند
بگذاريد كه خوش باشد و مست
بعد از اين بازاو را عمري هست
يكنفر بانگ برآورد كه او از هم اكنون بايد فكر آينده كند
ديگري آوا داد ،كه چو فردا بشود فكر فردا بكند
سومي گفت ،همانگونه كه ديروزش رفت،بگذرد امروزش همچنين فردايش
با همه اين احوال ، من مپرسيدم هيچ كه چه سان دي بگذشت
آن همه قدرت و نيروي عظيم ،به چه ره مصرف گشت؟
نه تفكر، نه تعمق و نه انديشه دمي
عمر بگذشت به بي حاصلي و مسخرگي
چه تواني كه زكف دادم مفت!
من نپرسیدم و كس نيز مرا هيچ نگفت
قدرت عهد شباب ،مي توانست مرا تا به خدا پيش برد
ليك بيهوده تلف گشت جواني
!!هيهات
آن كساني كه نمي دانستند زندگي يعني چه؟
رهنمايم بودند
عمرشان طي شد بيهوده و بي ارزش و كار و مرا مي گفتند كه چو آنها باشم
که چو آنها دائم فكر خوردن باشم فكر گشتن باشم
فكر تامين معاش، فكر ثروت باشم
فكر يك زندگي بي جنجال،فكر همسر باشم
كس مرا هيچ نگفت
زندگي ثروت نيست ، زندگي داشتن همسر نيست
زندگاني كردن فكر خود بودن و غافل زجهان بودن نيست
من نفهميدم و كس نيز مرا هيچ نگفت و صد افسوس كه چو عمر گذشت معني اش فهميدم
حال مي پندارم،هدف از زيستن اين است رفيق
من شدم خلق، كه با عزمي جزم پاي از بند هواها گسلم پاي در راه حقايق بنهم
با دلي آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و كينه و بخل
مملو از عشق و جوانمردي و زهد
در ره كشف حقايق كوشم
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم
راه حق پويم و حق جويم و بس حق گويم
آنچه آموخته ام بر دگران نيز نكو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خويش
ره نمايم به همه، گر چه سراپا سوزم
من شدم خلق كه مثمر باشم
نه چنين زايد و بي جوش و خموش
عمر بر باد وبه حسرت خاموش
اي صد افسوس كه
چون عمر گذشت…..معني اش فهميدم
حال می فهمم این سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل، نوجوانی غافل، وقت پیری کاهل
به زبانی دیگر
کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت....


Friday, June 18, 2004
برای تو که خیلی دوستت دارم...

امروز علی رغم خوبی ها و با هم بودنها (اون هم روز آخرش)، باز هم برایم از آن روزهایی بود که نمی دونم چرا همیشه برای من اینقدر زود می رسه....نمی دونم این چه رسمیه که همیشه مجبور می شم از اونهایی که خیلی دوستشون دارم، خیلی زود جدا شم...
مروز هم تا آخرین لحظه که با هم بودیم فکر نکردم این آخرین با هم بودن است....
مثل همه روزهای خوب که خیلی سرحالم، امروز هم بعد از اینکه به خونه رسیدم طبق عادت همیشگی سرم رو با کارهای مورد علاقه ام گرم کردم. اما باور کن ته دلم یه جوری بود...اینکه چرا تا آخر راه رو با تو نیومدم ته دلم رو قلقلک می داد. (نمی دونم می فهمی چی می گم یا نه؟) راستش اون موقع فکر نمی کردم که ممکنه بار آخر باشه که اون راه رو با هم می ریم....
این فکر تا همین ساعتی پیش هم که هدیه ات رو باز کردم توی ذهنم می چرخید. راستش رو بخوای می دونستم که کتابه، کنجکاویم فقط برای دانستن این بود که کتابت چیه و توش چی نوشتی!
نمی دونم می تونی خودت رو جای من بگذاری که چه حالی شدم وقتی جملاتت رو حوندم... یاد این چند روز آخر افتادم که چقدر ته چشمات غمگین بود... اما بی وفا حتی یک کلمه هم به من نگفتی... جات خالی که من با نوشته ات تا حالا دارم پرواز می کنم. تو تمام خاطرات با هم بودن که برای من مثل یک چشم بر هم گذاشتن بود. راستی تنبیه تو هم این که من نتونستم برات چیزی بنویسم که تو هم لااقل در این چند ساعتی که تو راه هستی، مثل من بتونی پرواز کنی....
البته تو که الان می رسی اونجا که همیشه دلت اونجا بود، ولی من می مونم و تمام خاطراتمون و تمام جاهایی که با تو، در کنار تو اونجا بودم.... می تونی فکر کنی چقدر برام سخته؟؟؟
دلتنگیم رو با قسمتی از متنی که خودت برام نوشتی تموم می کنم:
"... اون روزها خیلی سرحال بودم، همه چیز بر وفق مراد بود. حالا غمگینم. جالا که این کتاب رو به تو هدیه می دم، غمگینم. مثل همیشه نپرس از چی و از کی. مثل همیشه غم غریبی هست. حالا تو یه آخرین دیگه هستم...."
اما دوست خوبم "تو" همیشه برای من "اولین" می مانی....
(راستی سه شنبه رو هیچ وقت فراموش نمی کنم!!)




سلامی دوباره


باز هم بعد از این مدت چون مراسم سالگرد دکتر شریعتی بود، دوست داشتم دوباره نوشتن رو به یاد او آغاز کنم....

در آغاز، هیچ نبود
کلمه بود
و آن کلمه خدا بود
و کلمه، بی زبانی که بخواندش
و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و با او عدم
و عدم گوش نداشت
حرف هایی هست برای "گفتن"
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
حرف هایی هست برای "نگفتن"
حرفهایی هست که هرگز سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آرند
حرفهای شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند
و سرمایه ماورایی هرکس
به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد
حرفهای بی تاب و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی قرار آتشند
کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند...
اینها هماره در جستجوی "مخاطب" خویشند
اگر یافتند، یافته می شوند.....
و در صمیم "وجدان" او آرام می گیرند
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند....




 

Copyright © 2006      Design: Noqte.com