...ناردانا صفحه یادداشت های دوست داشتنی منه
 

 

 
Friday, June 18, 2004
برای تو که خیلی دوستت دارم...

امروز علی رغم خوبی ها و با هم بودنها (اون هم روز آخرش)، باز هم برایم از آن روزهایی بود که نمی دونم چرا همیشه برای من اینقدر زود می رسه....نمی دونم این چه رسمیه که همیشه مجبور می شم از اونهایی که خیلی دوستشون دارم، خیلی زود جدا شم...
مروز هم تا آخرین لحظه که با هم بودیم فکر نکردم این آخرین با هم بودن است....
مثل همه روزهای خوب که خیلی سرحالم، امروز هم بعد از اینکه به خونه رسیدم طبق عادت همیشگی سرم رو با کارهای مورد علاقه ام گرم کردم. اما باور کن ته دلم یه جوری بود...اینکه چرا تا آخر راه رو با تو نیومدم ته دلم رو قلقلک می داد. (نمی دونم می فهمی چی می گم یا نه؟) راستش اون موقع فکر نمی کردم که ممکنه بار آخر باشه که اون راه رو با هم می ریم....
این فکر تا همین ساعتی پیش هم که هدیه ات رو باز کردم توی ذهنم می چرخید. راستش رو بخوای می دونستم که کتابه، کنجکاویم فقط برای دانستن این بود که کتابت چیه و توش چی نوشتی!
نمی دونم می تونی خودت رو جای من بگذاری که چه حالی شدم وقتی جملاتت رو حوندم... یاد این چند روز آخر افتادم که چقدر ته چشمات غمگین بود... اما بی وفا حتی یک کلمه هم به من نگفتی... جات خالی که من با نوشته ات تا حالا دارم پرواز می کنم. تو تمام خاطرات با هم بودن که برای من مثل یک چشم بر هم گذاشتن بود. راستی تنبیه تو هم این که من نتونستم برات چیزی بنویسم که تو هم لااقل در این چند ساعتی که تو راه هستی، مثل من بتونی پرواز کنی....
البته تو که الان می رسی اونجا که همیشه دلت اونجا بود، ولی من می مونم و تمام خاطراتمون و تمام جاهایی که با تو، در کنار تو اونجا بودم.... می تونی فکر کنی چقدر برام سخته؟؟؟
دلتنگیم رو با قسمتی از متنی که خودت برام نوشتی تموم می کنم:
"... اون روزها خیلی سرحال بودم، همه چیز بر وفق مراد بود. حالا غمگینم. جالا که این کتاب رو به تو هدیه می دم، غمگینم. مثل همیشه نپرس از چی و از کی. مثل همیشه غم غریبی هست. حالا تو یه آخرین دیگه هستم...."
اما دوست خوبم "تو" همیشه برای من "اولین" می مانی....
(راستی سه شنبه رو هیچ وقت فراموش نمی کنم!!)




 

Copyright © 2006      Design: Noqte.com